بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی خجالت کشیدم. خیلی.
دیروز صبح ساعت یک ربع به 9 بود که رفتم در مغازه خرازی که یک کم پارچه پولیش تهیه کنم تا باهاش یک خرس عروسکی برای نوه زن داداشم بدوزم. صاحب مغازه که خونه اش بغل مغازه اش بود هنوز نیامده بود. بالای در مغازه اش زده بود ساعت 9 صبح باز می کنه. البته فقط من منتظر اومدن آقا رضا فروشنده مغازه نبودم. به جز من دو تا خانم که از ارامنه بودند و اتفاقا مادر و دختر هم بودن اونجا ایستاده بودن و یک خانم مسنی هم بودن. همانطوری که اونجا منتظر ایستاده بودم , اون خانم مسن شروع کرد به صحبت و یک کم غرغر کرد که چرا این آقا رضا هنوز نیامده و بعد ساعت پرسید. خانم ارمنی پاسخ داد سه دقیه به 9. بعد اون خانم مسن رو کرد به خانم ارمنی و گفت من زنگ خانه اشان را می زنم شما اگر اومد بیرون بگو یکی زنگ زد و رفت. آخه من را دعوا می کنه. خانم ارمنی یک مقدار جا خورد و گفت: من دروغ نمی گویم. خیلی خجالت کشیدم. یک مدت بعد اومد به من گفت من زنگ می زنم شما بگو من بودم و نگو من زنگ زدم. گفتم من دروغ نمی گویم . فوقش یک مقدار منتظر می ایستیم. حالا ساعت چند بود؟ نه و پنج دقیقه. یک کم بعد یک خانم دیگه اومد و اون خانم مسن رفت سراغ اون خانم و همین ماجرا بود. بنده خدا اولش می خواست گوش به حرفش بکنه اما بعد پشیمان شد. عجب خیلی خجالت کشیدم. ادعای مسلمانی می کنیم و بعد هم دروغ..... وای بر این همه دورویی.
تازه وقتی آقا رضا اومد و در مغازه را باز کرد نوبت را هم رعایت نکرد و جلوتر از اون خانمهای ارامنه که نوبتشان بود داخل شد و بدو بدو خرید کرد. کلی هم پز داد که مثلا توی آلمان که مرتب رفت و آمد می کنم فلان جنس اینطور و اونطور. خلاصه کلام...
یک کم حداقل خجالت بکشیم و این همه دروغ نگوییم. آخه مثلا مسلمانیم با این همه ادعا...