من شش چیز را در شش جا قرار دادم، ولی مردم آن را در شش جای دیگر طلب می کنند وهرگز به آن نمی رسند:
من علم را در گرسنگی قرار دادم ، ولی مردم آن را در سیری دنبال می کنند.
من عزت را در نماز شب قرار دادم ، ولی مردم آن را در دستگاه سلاطین می جویند.
من ثروت را درقناعت قرار دادم ، ولی مردم آن را در کثرت مال طلب می کنند.
من استجابت دعا را درلقمه حلال قرار دادم ، ولی مردم آن را در قیل وقال دنبال می کنند.
من بلند مرتبگی را درتواضع قرار دادم ، ولی مردم آن را درتکبر می طلبند.
من راحتی را در بهشت قرار دادم ، ولی مردم آن را دردنیا طلب می کنند.
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید.
طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
زنده یاد سهراب سپهری
خشکسالی امان مردم رابریده بود
چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام بدهند
بزرگان شهر در جمعی که داشتند به این نتیجه رسیدند که مردم شهر را جمع کنند و همگی دعای باران بخوانند و از خدا بخواهند که بارش باران انها را از خشکسالی نجات دهد.همه مردم در میدان شهر جمع شدند ومنتظر روحانی شهر بودند تا بیا یدودعای باران راشروع کنند بالاخره روحانی امد و رو به مردم کرد و گفت تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یا بیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خداوند بخوا هیم بر ما باران نازل کند ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای که این جلو نشسته با چتر امده واین یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می کنیم ایمان داریم
سلام
فرعون و ابلیس
می گویند ابلیس زمانی نزد فرعون آمد در حالی که فرعون خوشه ای
انگور در دست داشت و می خورد.
ابلیس به او گفت :آ یا هیچ کس می تواند این خوشه انگور را به مروارید
خوش آب و رنگ مبدل سازد ؟
فرعون گفت :نه .
ابلیس با جادوگری وسحرخوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد .فرعون تعجب کرد و گفت : افرین بر تو که استاد و ماهری . ابلیس سیلی بر صورت اوزد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی ؟
ولادت پیامبر اعظم بر همه مسلمین مبارک باد.
میلاد با سعادت امام جعفر صادق علیه السلام بر شیعیان جهان مبارک باد.
سلام علیکم
عید شما مبارک
سال خوبی داشته باشید.
می خواهم برای امسال چندتایی پند صلواتی بنویسم برایتون که چراغ راهمان در این دنیا و برای آخرت باشه. من را هم از دعای خیر خودتان فراموش نکنید.
صلوات, بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
صلوات, تحفه ای از بهشت است.
صلوات, روح را جلا می دهد.
صلوات, عطری است که دهان را خشبو می کند.
صلوات, نوری است در بهشت.
صلوات,نور پل صراط است.
صلوات, شفیع انسانهاست.
صلوات, ذکر الهی است.
صلوات, موجب کمال نماز می شود.
صلوات, موجب کمال دعا و استجابت آن می شود.
صلوات, موجب تقرب انسان است.
صلوات, رمز دیدن پیامبر در خواب است.
صلوات, سپری در مقابل آتش جهنم است.
صلوات, انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است.
صلوات, جواز عبور انسان به بهشت است.
صلوات, انسان را در سه عالم بیمه می کند.
صلوات, از جانب خداوند رحمت است و از سوی فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا است.
صلوات, برترین عمل در روز قیامت است.
صلوات, سنگین ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می شود.
صلوات, محبوب ترین عمل است.
صلوات, آتش جهنم را خاموش می کند.
صلوات, زینت نماز است.
صلوات, گناهان را از بین می برد.
صلوات, فقر و نفاق را از بین می برد.
صلوات, بهترین داروی معنوی است.
چه خوب است که انسان همیشه اهل صلوات باشد. چرا که پیامبر نیز دائم الصلوات بوده است.
چه خوب است که همیشه زبان انسان مشغول ذکر صلوات باشد و فضای جامعه و محیط کار را معطر به صلوات نماییم.
با ذکر صلوات غم و اندوه و حزن را از خود دور کنید.
با یک صلوات نوری در بهشت برای خود بیافرینید.
با یک صلوات گناهان خود را پاک و تولدی دیگر برای خود به وجود آورید.
با یک صلوات پاداش هفتاد و دو شهید را برای خود ثبت نمایید.
با یک صلوات ده حسنه برای خود ثبت کنید.
راستی یک خبر فوری:
پانزده نظامی روباه پیر هم مورد عفو قرار گرفتن.
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی خجالت کشیدم. خیلی.
دیروز صبح ساعت یک ربع به 9 بود که رفتم در مغازه خرازی که یک کم پارچه پولیش تهیه کنم تا باهاش یک خرس عروسکی برای نوه زن داداشم بدوزم. صاحب مغازه که خونه اش بغل مغازه اش بود هنوز نیامده بود. بالای در مغازه اش زده بود ساعت 9 صبح باز می کنه. البته فقط من منتظر اومدن آقا رضا فروشنده مغازه نبودم. به جز من دو تا خانم که از ارامنه بودند و اتفاقا مادر و دختر هم بودن اونجا ایستاده بودن و یک خانم مسنی هم بودن. همانطوری که اونجا منتظر ایستاده بودم , اون خانم مسن شروع کرد به صحبت و یک کم غرغر کرد که چرا این آقا رضا هنوز نیامده و بعد ساعت پرسید. خانم ارمنی پاسخ داد سه دقیه به 9. بعد اون خانم مسن رو کرد به خانم ارمنی و گفت من زنگ خانه اشان را می زنم شما اگر اومد بیرون بگو یکی زنگ زد و رفت. آخه من را دعوا می کنه. خانم ارمنی یک مقدار جا خورد و گفت: من دروغ نمی گویم. خیلی خجالت کشیدم. یک مدت بعد اومد به من گفت من زنگ می زنم شما بگو من بودم و نگو من زنگ زدم. گفتم من دروغ نمی گویم . فوقش یک مقدار منتظر می ایستیم. حالا ساعت چند بود؟ نه و پنج دقیقه. یک کم بعد یک خانم دیگه اومد و اون خانم مسن رفت سراغ اون خانم و همین ماجرا بود. بنده خدا اولش می خواست گوش به حرفش بکنه اما بعد پشیمان شد. عجب خیلی خجالت کشیدم. ادعای مسلمانی می کنیم و بعد هم دروغ..... وای بر این همه دورویی.
تازه وقتی آقا رضا اومد و در مغازه را باز کرد نوبت را هم رعایت نکرد و جلوتر از اون خانمهای ارامنه که نوبتشان بود داخل شد و بدو بدو خرید کرد. کلی هم پز داد که مثلا توی آلمان که مرتب رفت و آمد می کنم فلان جنس اینطور و اونطور. خلاصه کلام...
یک کم حداقل خجالت بکشیم و این همه دروغ نگوییم. آخه مثلا مسلمانیم با این همه ادعا...