خشکسالی امان مردم رابریده بود
چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام بدهند
بزرگان شهر در جمعی که داشتند به این نتیجه رسیدند که مردم شهر را جمع کنند و همگی دعای باران بخوانند و از خدا بخواهند که بارش باران انها را از خشکسالی نجات دهد.همه مردم در میدان شهر جمع شدند ومنتظر روحانی شهر بودند تا بیا یدودعای باران راشروع کنند بالاخره روحانی امد و رو به مردم کرد و گفت تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یا بیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خداوند بخوا هیم بر ما باران نازل کند ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای که این جلو نشسته با چتر امده واین یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می کنیم ایمان داریم
سلام
فرعون و ابلیس
می گویند ابلیس زمانی نزد فرعون آمد در حالی که فرعون خوشه ای
انگور در دست داشت و می خورد.
ابلیس به او گفت :آ یا هیچ کس می تواند این خوشه انگور را به مروارید
خوش آب و رنگ مبدل سازد ؟
فرعون گفت :نه .
ابلیس با جادوگری وسحرخوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد .فرعون تعجب کرد و گفت : افرین بر تو که استاد و ماهری . ابلیس سیلی بر صورت اوزد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی ؟